محل تبلیغات شما



هیچ میدانی ز دَرد من هنوز از درون گرم و سرد من هنوز؟ هیچ میدانی چه تنها مانده ام؟ چون صدف در عمق دریا مانده ام. هیچ میبینی زوال برگ را ابتدا و انتهای مـــرگ را؟! هیچ میبینی نهاد و ریشه را یاد داری لذت اندیشه را هیچ میبینی چه سبز است این درخت شاخه ای میچینی از اشجار بخت؟ هیچ باران را تماشا میکنی چشمه ساران را تماشا میکنی؟ میزنی دستی به گیتاری هنوز؟! میدمد از پنجه ات باری هنوز؟ هیچ سازی در صدایت میخزد! نقش پروازی ز پایت میخزد؟ هیچ میدانی زبان من چه بود؟
یک لحظه خودم را در کوچه ای پاییز زده دیدم یک عمر عاشق پاییز شدم فصل طلایی من، زیباترین فصل سال در برابر چشمهای من در این کوچه باغ پاییزی، اگر بی احساس هم باشی، این فصل رویایی تو را به اوج احساس خواهد برد حالا من هستم و قلب پر احساسم و یک دنیا برگهای طلایی از آسمان می بارد برگ، بر روی زمین ریخته یک دریای برگ دنیا می درخشد در پادشاه فصلهای سال آسمان طلایی است، وای که غروب پاییز چه رویای زیباییست خورشید می درخشد در لا به لای برگهای طلایی و می درخشند درختان
گاهی دلت میخواهد از دید بعضی آدم ها پنهان بمانی آدم هایی که مدام توی زندگیت سرک می کشند و با ژست صمیمیت داشته هایت را می شمرند احساساتت را خط کشی می کنند اشتباهاتت را سرزنش می کنند به چیزهایی که خود ندارند حسادت می کنند دست می گذارند روی نقطه ضعف هایت و آن را بزرگ و بزرگتر می کنند و هر کاری که لازم باشد می کنند تا تو را کوچک و بی رنگ و کدر نشان دهند فریب ظاهرشان را نخور این آدم ها " آینه " نیستند، " شیشه خرده " اند
- یه قولی بهم میدی؟ + تا چی باشه! - اینکه هیچ‌وقت منو فراموش نکنی، حتی اگه تَرکم کردی. + قول لازم نداره، وقتی یکی واردِ زندگی آدم بشه، آدم بخواد نخواد اون جزئی از خاطراتشه! - حتی اگه بره؟ + حتی اگه بره.
من که میگم همه چیز توی یه جمله خلاصه میشه: طرف باید اهلت باشه” ! خیلی حرف هست تو این یه جمله‌ی کوتاه، اگه اهلت باشه یعنی میشناسه تو رو، اگه تو رو بشناسه خوب بلده کجا صداشو بالاببره برات کجا پایین بیاره، چه حرفایی رو درِ گوشت بگه و چه حرفایی رو جار بزنه! خوب میدونه چی حالتو خوب میکنه و چی بد، بلده کی باید دنیارو بخاطرت به هم بریزه و کی سرشو پایین بندازه و از کنارشون آروم بگذره، میدونه چه چیزایی رو باید به روت نیاره و حرفشم نزنه، چه چیزایی رو صاف تو چشات
از دوردست، صدایی، سکوت صدا را می‌آشوبد. به گمانم صدای زنگ کاروان است که در همهمه وحشت‌افزای تنهایی برکه می‌پیچد. ای کاش لحظه‌ای کنار من درنگ کنند تا تنهاییِ خود را با حضورشان قسمت کنم. ای کاش آبی داشتم تا عطش و خستگی راه را با خنکای وجودم فرو می‌نشاندند! غدیر، خسته و تنها، سر در گریبان فرو برده و رؤیاهایش را آه می‌کشد. کاروان نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. ناگاه، صدایی، در سکوت کاروان پیچید. صدایی، حجاز را به لرزه افکند.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

محمد صادق زمانی